مادر تنهاست...

مادر تنها بود که برای نفس های اش می مردم. که تنهایی اش را نمی‌توان ام آسوده ببین ام. یا شاید تنهایی خودم را... نمی دان ام...

چه قدر تشنه ایم برای گفتن و شنیدن. چه قدر حرف هست که می‌خواهیم بزنیم. شاید این تنهایی ها دیگر آسان دست ندهد که ساعت ها به درد دل گفتن و از دل شنیدن مان بگذرد.

هراس ام است از روزهای نبودن مادر که هیچ دوست ندارم دست دهد. لحظات اش را می خواه ام قدر بدان ام که می گذرند و شاید روزی حسرت بماند بر دل.. کاش نیاید آن روزها...

مرور می کن ام روزگارانی که کنار هم گذرانده یم و او بیشتر از من به یادش است... که مرا به روزهایی از آن روزگار توان دانستن و به یاد‌‌‌ سپردن نبود و او را بود و چه گفته ها و ناگفته ها هست از همه آن روزهای به باد رفته که دیگر نمی آیند...

حسرتی و اندوهی شاید بماند در دل و اشکی که می خواهد فرود بیاید از گوشه چشم و غرور مضحک ام امان اش نمی دهد و در جای اش می‌خشکاند...

روزگار غریبی ست...