دست دوستان به قلم رفت و چه خوش گفت اند و سرودند. دست خودم اما گویی با نوشتن و سرودن هزار سال است که قهری تلخ کرده. سراغ شعر سهراب رفت ام که خیلی هم دوست اش ندارم. اما این را خوب سروده و به دل می نشین اد. یاد کوچ فروغ فرخ زاد بوده گویا و ما هم به یاد کوچ عزیزی نشسته ایم که فروغی جاودان است برایمان...
بزرگ بود...
و از اهالی امروز بود ...
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش ، هوای صاف سخاوت را ، ورق زد
و مهربانی را ، به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم...
پی نوشت: یادم میاد، فریادم میاد را حتما بخوانید...
وقتی این رو دکلمه ی خسرو شکیبایی میشنوم چشام خیس میشه .
بازهم یاد شیراز گرامی باد !
سلام عزیز..
دلم داره می ترکه.. گر گرفته تنم..نمی دونم چرا آروم نمیشم..
صدای مریم تو گوشمه..ناله های بی رمقش..
خدا صبرش بده..
این شعر واقعن به جا بود..
وااااااااااای مهدی جان ... چه می شه کرد ... چه می شه گفت ...
با خودم عهد کردم دیگه هیچ وبلاگی رو بعد از خوندنم بلافاصله نبندم حتما یه کامنت بگذارم
و حالا باید یه کامنت بذارم اما هیچی برای گفتن ندارم
خدایش بیامرزد...شیرزادی که مردانگی را تمام کردو پر کشید!!
سلام مهدی جان ...
حرف خیلی سخت شده ...