من نه خود می روم ، او مرا می کش اد
کاه سرگشته را کهربا می کش اد
چون گریبان ز چنگ اش رها می کن ام
دامن ام را به قهر از قفا می کش اد
دست و پا می زن ام، می ربای اد سرم
سر رها می کن ام، دست و پا می کش اد
گفت ام این عشق اگر واگذارد مرا ...
گفت اگر واگذارم وفا می کش اد
گفت ام این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا می کش اد
گفت از آن پیش تر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا می کش اد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندم ام را سوی آسیا می کش اد
سایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟
در پی اش می روم... تا کجا می کش اد...
(هوشنگ ابتهاج)
درست به گاهی که بر صخره اطمینان و یقین از خود ایستاده ای می آی اد و می بردت تا نا کجا... به گاهی که سبک سرانه و یله بر نازکای چمنی خفته ای و پا دراز می کنی به خنکای آبی و لب چشمه ای، موجی می آی اد و به سنگ می کوبان ادت. با اهل دل دادن و ستاندن می گوی ام که می دان اند و آزموده اند. و گر نه :
«در نیاب اد حال پخته هیچ خام...»
به روزها و ماه ها بر آن صخره ایستاده بودم و بر این سنگ کوبانده شدم از نو. باری دیگر...
صدای ام از گلوی خسته نمی آی اد. نفس به شماره است و گویی راهی نیست جز همان راه ها که رفته ایم تا این جا و چه بی هوده و به نا کجا...
الی الابد دل داده ای را پندی نمی گوی ام که دانست ام پندم همه بی دردی بود و نادانسته گی. سرت که هزار بار به سنگ خورد دیگری را باز نمی داری که نرود. کار عقل نیست که به پند سر فرود آورد. کار دل است و درمان درد دل نه کار عقل و عاقلی...
«من جرب المجرب حلت به الندامه...»
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
قوت او میکند بر سر ما تاختن
کشتی در آب را از دو برون حال نیست
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن
هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت بشناختن
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
دل را به نظر رام باید کرد، چون نظاره کردی سرانجام وفاداری به بی وفایان دردی ست بی پایان ... عشقی ست بی سرانجام ... خاطره ایست بدنام ...
سلام
طاعات قبول
هرکاری کردم نتونستم دیشب رو توصیف کنم
اگه دوست داشتید بیایید از زبون خودتون توصیف کنید
التماس دعا
کار دل است و درمان درد دل نه کار عقل و عاقلی .... آخ که چه دردی دارد کوبیده شدن مکرر بر سنگهای تقدیر , از پس یقینی که کاش نباشد اینگونه .... تب و تاب دل را کدام عقل خریدار است ؟ اما مگر غیر این است که تمام هستی می ارزد به همین راههای نارفته ای که به ناگاه در پیش پایت باز می شود ؟ عقل را گو به سلامت وقتی نه او دل را بفهمد و نه دل , پندش را ...
سلام .
فقط مرسی که پند نکفتی
گاهی برخی از دردها شیرینیه خاصی دارن
همیشه وقتی جایی از بدن کبود میشد وقتی با انگشت فشارش میدادم درد میگرفت خوشم میومد دوباره انگلک میکرد این دردی که گفتی مثه همونه
سلام
از ادمایی که قلم قوی ای دارن خوشم میاد و از خوندن نوشته هاشون لذت میبرم. شاید به خاطر اینه که هیچ وقت قلم قوی ای نداشتم.
فقط یک چیز این "ام" توی صدایم رو که اینجوری مینویسین چقدر خوندن و سخت میکنه دفعه اولی که خونده بودم برام جالب بود ولی این دفعه بیشتر از اینکه جالب باشه سخت بود
درد میکشیم
کوفته میشویم به صخره
خاکستر که نه ..دود میشویم در آتش
و باز دل از دریا و دست از اتش بر نمیداریم
خوش دردی است این عشق...خوش...
شاید چون که با پای خود به مسلخ نمیرویم
این مهمانی بی اذن است
ناغافل ناغافل...و صد البته نیش و نوشش کاری تر
دوست خوب تر از خوب...
حق با توست ... هزاران بار کوبیده می شویم و باز هم از همین کوبانده شدن غرق لذت می شویم و خودمان را به موج های بعدی می سپاریم ... راست می گویی مهدی عزیز... دل، پند نمی پذیرد، دل ِ آدم باری خودش می رود و جلوی پایش را هم نگاه نمی کند ... کاری نمی شود کرد ... دل است ...
به هر حال، قربان دل ِ بزرگ ِ شما برویم ای دوست ِ جانی!
بااجازه علی حاتمی و تکگویی مرتضی مست«طوقی»:
اگه نمیارزید،
اینهمه مرتضی،
اینهمه سال،
اینهمه کفترو یَله میکردنُ،
عاشق اونهمه دختر شیرازی شَن؟
....
تنها قصه عالم «عشق» است
تنها قصه عالم را عشق است...
به راستی اون سه نقطه های مصرع اخر تا کجا قراره ادامه پیدئا کنه؟
سقوط رو خوب می فهمم وقتی تو اوج قله های اطمینان و آرامش ایستاده ای ..................
امان از دل ... برای ما که با دل می رویم و نه با عقل ... هر چه می کشیم از دله ... خوشی و ناخوشی ...
درود
تارنگار مهرباستانی به روز شد
پاینده ایران
سلام استاد پژوم عزیز
ابتدا ا کمال درجات این بنده ی حقیر را جهت اهمال اینجانب بپذیرید
ضمنا بسی متشکرم از حسن نظر حضرت عالی در قبال خراب اباد ما که علی رغم بی معرفتی ما، کماکان ما را با نظرات سازنده تان راهنمایی می کنید
زیبا بود و خواندنی..............همچون همیشه لذت بردیم . . .
سکوت بود
و پیچک احساس
که رو به روشنای کودکیم می بالید
و من در عمق دیدارت
یبه دنبال یک ترانه می گشتم . . .
سلام مهدی خان عزیز و عرض ارادت
عالی بود
مخصوصا پاراگراف آخر
پند نمیگوی ام که دانست ام پندم همه بی دردی بود و نادانسته گی
همشو خودتون گفتین پس استناد
می کنم به سخنان خودتون که
درمان درد دل نه کار عقل
است و عاقلیت......
سایتون مستدام
قلمتون پایدار
یاحق...
شعر بسیار زیبایی بود... و آهنگین....
مهدی جان نوشته ات چه غم داشت
گفتنی از ما چه باشد که همه را خود گفته ای
چه زیباست بخاطر تو زیستن ...
ثانیه ها را با تو نفس کشیدن ... زندگی را برای تو خواستن ... !
دردم از یار است و درمان نیز هم...
لذت توبه کردنم،توبه شکستن است وبس...
باز آمدم
سلام عزیز دل
دلتنگتون بودم دعام کنید
لذت نان شدن زیر دندان او
گندم ام را سوی آسیا می کش اد
خوش به این حال و هوی
"گویی راهی نیست جز همان راه ها که رفته ایم"...
دارن راهشو پیدا میکنن مهدی جان!...
کافیه دوام بیاری و آدمای فردا رو ببینی...
اگه حافظ میگفت "لیست دموع عینی هذا لنا العلامه" نسلی که داره میرسه خشک شدن اشک رو نشانه آمادگی برای شروع پروژه بعدی میبینه!...
اگه حافظ میگفت "فی بعدها عذاب فی قربها السلامه" آدم آهنیای هجده ساله هایی که الان توی قنداقن سلامت رو نه در "قرب" که در "قرب وقتایی که لازم شد" میدونن!...
و خدا نکنه که بگوششون برسه این شیرازی جایی گفته "و الله ما راینا حبا بلا ملامه"...اونوقته که یه برچسب مازوخیسم میزنن رو پیشونیش و روانه آسایشگاه شاعران روانیش میکنن!...
لابد حالا داری توو دلت میگی این بابا باز داره اغراق میکنه...
نمیدونم این دعای خیره یا نفرین ولی ایشالا صد سال زنده باشی و خودت ببینی!...
این شعر و بارها شنیده اید که می گوید:
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم....
راهی است که باید رفت ولی مگر می شود به زخم هایت نگاه کنی و بگویی این راه که رفتی اشتباه بود...
موفق و پایدار باشین...
اما نمی ارزه آقا مهدی. قبول داری حرفمو؟ بخدا نمی ارزه.
شعر بسیار زیبایی بود
ضمنا ممنون از تشریف فرمایی و نقد سازنده تان
سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد....
اگه همیشه دستاش تو دستمون باشه حتی اگه تو راه زخمی هم بشیم دردمون نمیاد!
مهدی جان یه مطلب درمورد حجاب گذاشتم ویه سوالی پرسیدم.دوست دارم نظرت رو بدونم.
حق یارت!
عجیب شعر قشنگی ست !
درود دوست خوبم !
به روزم و منتظر نگاه سبزتون ...!
همون گفته قدیمی که می گه " کار دل دیگه " در ادامش هم می گه " کاریش نمی شه کرد" پس بگذار رها باشه رهای رها
سلااام
شعر قشنگی بود از (ه. الف. سایه)
کلآ شعر هاش رو دوست دارم...