بودنات در شهر غنیمتیست شاعر! هر چند از آن من نباشی. صدای قدم زدن هایات در خیابانی که من دوستاش می داشتام و دوستترش میدارم برای جاپای تو، جاپای قدمهای تو...
آسوده راه را رج میزدیم بی آنکه بدانایم به کجا میبرندمان پیادهروها. آشنایی؟ سبکسری؟ آسودگی؟
من به کلامی واله بودم که دانه دانه سرشارم میکرد. شکی را از من میربود که به سالها لانه کرده بود در گیجگاهام. شاید یقینام بودی که راه میرفتی زیر درختان سبکسر پیادهروهای خیابانی که من دوستاش میداشتام و دوستترش میدارم. برای جاپای تو، جاپای قدمهای تو...
...
گفتی شعری نمیگویی و شعر آمد از انگشتانام بر صفحهات. شعر میشوم با تو. خرمن خرمن غزل می بافام که بیایی. مثنوی به پایات میریزم که هفتاد من غم از من ربودی...
به شاعرانگیات ... شعر میجوشاد از جهانام
...
لیلای دیر آمده
هوای جنونام به سر است...
مهدی جان نمیدونم چندبار متنت رو خوندم حسی که بهم دست داد از خوندنش و قدم زدن توی همان خیابانی که دوستش میداشتم و دارم
حس زیباییست حتی همان خاطره بودنش
مبارکا باشه حاجی آقا !
هم عکس جدید پروفایل و هم این حس و حالِ باحال ...
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد ...
خیر است انشاءالله ...
چه عکس قشنگی
چه متن زیبایی
بی خبری البته بد است
اما همین که اینطوری از حال شما خبر می گیریم
خدا رو شکر
زیبا بود
لذت بردیم
سلام جناب
کاش این را زودتر نوشته بودید
تا من "تهران من تویی.." را تقدیم می کردم به هزارتوی شعر و شهر و عابر شبهای نوشته ی شما..http://tirajehnote.blogfa.com/post-45.aspx
مسحور قدمهای نازنینی شدم که خواب را از شعرتان ربوده
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را...
سلام و عرض معذرت بابت بدقولی!
این بار نوشته ات تکه ای داشت که جرئت ام داد برای نوشتن:
"پیادهروهای خیابانی که من دوستاش میداشتام"....
برای منٍ امروز همین نزدیکیها بود، خیابان سمیه مابین قرنی و ویلا؛ ویلا و قرنی؛ و ...
مردم درین فراق و در آن پرده راه نیست...
خیلی قشنگ بودا...خیلی
اما نمیدونم چرا اشک رو
نشوند به دیده هام.به
خصوص این قسمت
*لیلاااای دیرآمده
هوای جنون ام
به سر است*
این جاااش
رسما...
یاحق...
من نفهمیدم این شاعر شما کیه ... کیه که هم هست هم نیست، هم رفته هم اومده!
من با این پست شما یاد خ ولیعصر افتادم و پارک ساعی.
کاش که این حستون پایدار باشه.
گفتی شعری نمیگویی و شعر آمد از انگشتانام بر صفحهات
عجب تمثیلات زیبایی! شعرش سپید بوده دیگه! اونوقت صفحه برنزه بوده یا اونم سفید؟ اینا رو مشخص کن بابا.
فکر کن....
روزم را با این پست شروع کردم... چه حس و حال زیبایی... چیزی در دل آدم می جوشاند ...
برایتان خوشحالم به خاطر این حال و هوا
چقدر خوب بود ... چه حس خوبی به خواننده می داد ... حتی اگر نمی شناختمت و دوستم نبودی، باز هم خوندن این پست منو خوشحال می کرد به خاطر احساسی که نویسنده اش داشته و داره ... اما حالا که می شناسمت و دوستی و رفیق و برادر، خیلی خیلی خیلی خوشحال ترم ... ایشالا که حس و حال های خوبتان پایدار و همیشگی باشه
چه متن قشنگی!
به روزم
چقدر دوست دارم لحن نوشته هاتون رو ..
شعر آبادانی و آرامش وجودتون بلند بالاترین مثنوی انشالا
به به. مهدی جانم خیلی خیلی دوست دارم این نالیدن جام سوز را...بیا اسکایپ دوباره سعدی بخونیم.
لیلا که باشد! مجنون میجوشد از زمین.......تا باد چنین بادا!
لا که باشد! مجنون میجوشد از زمین.......تا باد چنین بادا!
تو را بنده از من به افتد بسی ...
یاد همان روز افتادم که راه می رفتیم و تو اصرار داشتی به من بفهمانی که من شاعرم ...
اما هنوز باور ندارم که هستم (!)
لیلا که باشد! مجنون میجوشد از زمین.......تا باد چنین بادا!
سعادت میخواهد که میان اینهمه آدم، شاعر شناست باشد...بالاخص اگر زمانه، زمانه خلفا باشد و از شراب گفتن تازیانه داشته باشد...
بگذار تمام دنیا شاعر را "مخضرم" صدا کنند...عشق میداند که شاعر همیشه غنیمت است...
سلامممم
من به کلامی واله بودم که دانه دانه سرشارم میکرد. شکی را از من میربود که به سالها لانه کرده بود در گیجگاهام.............
به دل نشست...ممنون
سلاااام عزیز
قشنگ بود
البته من متوجه نشدم که از خود گذشتگی در این متن بود یا نه؟!
مولانا وار برای شمس می نویسید :)