سلامممم ........بدانم آخر راه تو ایستاده ای خارستان هم که باشد ملالی نیت... دل جسورم آرزوست... وقتی زور و بازوی رستم را ندارم در عبور از هفت خوان های پیاپی...برای رسیدن به آخر جاده ی بودنت.......
بله، بله. خجالت زده شدیم که سلام نکرده بودیم تو اون کامنت قبلی. و البته خجالت زده شدیم از نوع بیان سوال، اخه جواب وقتی میشه: حضرت مولانا بعد سوالش که میگه: از کی، یه جورایی ادم خجالت میکشه.
اونوخت ببخشید یعنی پستای قبلی مثلا همون پست پایینی هم نوشته ی خودِ شما نبود؟من همش فک میکردم نوشته ها از خودتونه که
دور از وجود نازنین تان خجالت عزیز دل... پست قبلی از بنده بود. شعرها از خودم نیست گاهی. مثلا آن غزل بلند: « آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست...» هم از حضرت مولاناست...
قبل از نوشتن این کامنت اعلام کنم که:منو این همه خوشبختی محاله امروز هرجا کامنت گذاشتم نویسنده ش هم بود و بنده هم تا تونستم سوال پرسیدم و البته بگم امار کامنتدونی ها رو هم بردم بالا
ولی به نظر من شما لطف کنین از این بعد شعری رو که مال خودتون نیست زیرش اسم نویسنده شو بنویسین تا ادم بی سواد و دور از اثار ادبی ای مثه من هم بتونه متوجه بشه از خودتونه یا نه. همیشه دوس داشتم دبیر ادبیات بشم که نشد.
بعد اونوخت یه سوال فتیه دیگه. شما گویا علاقتون به ادبیات بالاست، چرا میگن پاییز پادشاه فصل هاست؟اگه سوالم بی ربط بود نسبت به ادبیات شما به بزرگواری خودتون ببخشید. ولی اگه جوابشو میدونین بگین
جایی دیگر هم گفته ام که حال و هوای اعتدالین را از دیگر وقت ها و فصل های سال دوست تر می دارم. (http://mahdipejom.blogsky.com /1389/12/ ) هوای این روزها دل کش است و فرح بخش. شمیمی دیگر می آید انگار از همه جا. روح نواز است. آن قدر که مست و مسحورم می کند استشمام اش. فصل خاطره بازهایی چون ما هم هست که به سال ها و سال ها متغیر می شدیم در این هوا و حالا دل مان می رود با یاد آن تغییر و تبدل ها...
خوندم اونو. در مورد بهار بود. چه جالب. روزهای پاییزی رو تشبیه کنه ادم به روزهای فرح بخش. جالبه آ واقعا. نگاه من نسبت به پاییز چیه نگاه شما چی. چقدر لذت بردم از این متفاوت بودن ادما نسبت به هم. یعنی وقتی یاد پست خودم در مورد پاییز میفتم ،اینکه نوشتم پاییز پادشاه منفور فصول، بعد مقایسه ش میکنم با دیدگاه شما، بعد میبینم شاید بشه نسبت به پاییز هم حس خوب داشت
خیلی خوبه نگاهتون به نظرم. ادم با خوندن جملاتتون فقط یاد ادماهایی با انرژی و دید مثبت میفته .
سلام سرور الاعتدالین! مزاحی چند بود جناب خرده نگیرید بوی باران گاه همان میکند که سنبل الطیب با گربه سانان! اگر به قول اخوان ثالث نازنین"پاییز پادشاه فصل ها"است پس بهار چیست؟!..لابد عروس یا ملکه ی فصل ها!! ببخشید که اینگونه بی ربط شده ام شادم از این که چشمه ی نوشتارتان می خروشد و میتراود این روزها هر چه هست از دولت حضور "او"ست لابد وجودش بی بلا یادم می آید به در کوفتن هایم را که کجایید..چرا چیزی نمینگارید..و حالا... دلتان گرم باد . گاهی ره بلا در پیش گرفتن می ارزد به نشستن در هزار کنج سلامت نهراسید و نهراسانیدش!
سلام دوست! به گمان این حقیر سراپا تقصیر ؛ این شعر حضرت مولانا ؛ وام گرفته از پاره غزلی ناتمام از قلمدان الشعرا می باشد که سالها بعد ؛ شیخ الرییس ابوعلی سینا آن را دستمایه ی تحقیقاتی نمود که طبیبان امروزی به آن وازکتومی می گویند.
با کسب رخصت و اجازت از درگاه حاج میتی ِ پر معرفت و مغفرت ؛ شعر مذبور را جا می کنیم به شما :
از من گریز اینک ؛ تا در بلا نیفتی گفتم بهت بگویم یکوخت نگی نگفتی
از من گریز و چیزم ؛ تا جر نخورده ای تو! اصلن چرا نشستی بر روی این کلفتی؟
هرقدر با تو گفتم اصلن نداده ای گوش باز آمدی نشستی ؛ بر روی چیز ِ مفتی!
تا آمدی نشستی ؛ سـُر خوردی و دو پایت آمد به سمت ِ بیضه ! نه یک به یک ! که جفتی!!!!
اسپرمهای من را ؛ بی سر وَ دُم نمودی گشتم عقیم دیوث!! ای دست و پا چلفتی.
رقصی چنین، میانه میدانم آرزو است....... راز همه سرگشتگی های آدمی در همین ترک بلاست... که من نیز که چنین گویم خود عافیتطلبیام چونان دیگران.... که بزم و باری است صحنه عاشقی که هرکه بلاجوی تر، مقربتر....به یار....هرکه میخواهد باشد یار.. قاعده بازی است...نزدکی، از بلا خیزد
سلامممم
........بدانم آخر راه تو ایستاده ای خارستان هم که باشد ملالی نیت...
دل جسورم آرزوست...
وقتی زور و بازوی رستم را ندارم در عبور از هفت خوان های پیاپی...برای رسیدن به آخر جاده ی بودنت.......
سوال فنی: شعر از کی بود؟
سلام...
شعر از حضرت مولاناست به مطلع:
« رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن...»
بله، بله.
خجالت زده شدیم که سلام نکرده بودیم تو اون کامنت قبلی. و البته خجالت زده شدیم از نوع بیان سوال، اخه جواب وقتی میشه: حضرت مولانا بعد سوالش که میگه: از کی، یه جورایی ادم خجالت میکشه.
اونوخت ببخشید یعنی پستای قبلی مثلا همون پست پایینی هم نوشته ی خودِ شما نبود؟من همش فک میکردم نوشته ها از خودتونه که
دور از وجود نازنین تان خجالت عزیز دل...
پست قبلی از بنده بود. شعرها از خودم نیست گاهی. مثلا آن غزل بلند:
« آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست...» هم از حضرت مولاناست...
من بسیار گریسته ام
هنگام که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس
بی محابا ببینم
احمدرضا احمدی
قبل از نوشتن این کامنت اعلام کنم که:منو این همه خوشبختی محاله
امروز هرجا کامنت گذاشتم نویسنده ش هم بود و بنده هم تا تونستم سوال پرسیدم و البته بگم امار کامنتدونی ها رو هم بردم بالا
ولی به نظر من شما لطف کنین از این بعد شعری رو که مال خودتون نیست زیرش اسم نویسنده شو بنویسین تا ادم بی سواد و دور از اثار ادبی ای مثه من هم بتونه متوجه بشه از خودتونه یا نه. همیشه دوس داشتم دبیر ادبیات بشم که نشد.
بعد اونوخت یه سوال فتیه دیگه. شما گویا علاقتون به ادبیات بالاست، چرا میگن پاییز پادشاه فصل هاست؟اگه سوالم بی ربط بود نسبت به ادبیات شما به بزرگواری خودتون ببخشید. ولی اگه جوابشو میدونین بگین
جایی دیگر هم گفته ام که حال و هوای اعتدالین را از دیگر وقت ها و فصل های سال دوست تر می دارم.
(http://mahdipejom.blogsky.com /1389/12/ )
هوای این روزها دل کش است و فرح بخش. شمیمی دیگر می آید انگار از همه جا. روح نواز است. آن قدر که مست و مسحورم می کند استشمام اش.
فصل خاطره بازهایی چون ما هم هست که به سال ها و سال ها متغیر می شدیم در این هوا و حالا دل مان می رود با یاد آن تغییر و تبدل ها...
خوندم اونو. در مورد بهار بود.
چه جالب. روزهای پاییزی رو تشبیه کنه ادم به روزهای فرح بخش. جالبه آ واقعا. نگاه من نسبت به پاییز چیه نگاه شما چی. چقدر لذت بردم از این متفاوت بودن ادما نسبت به هم. یعنی وقتی یاد پست خودم در مورد پاییز میفتم ،اینکه نوشتم پاییز پادشاه منفور فصول، بعد مقایسه ش میکنم با دیدگاه شما، بعد میبینم شاید بشه نسبت به پاییز هم حس خوب داشت
خیلی خوبه نگاهتون به نظرم. ادم با خوندن جملاتتون فقط یاد ادماهایی با انرژی و دید مثبت میفته .
از من ...
گریزی نیست. چاره ای نیست
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد...
راه گریزی نیست
به کجا بگریزم تا نشانی از تو نیابم
تو بگریز از تمام جاده هایی که خودت اول و آخرشی
سلام.
دل ما طاقت پروانه دارد ...زآتش سوختن پروا ندارد
سلام سرور الاعتدالین!
مزاحی چند بود جناب
خرده نگیرید
بوی باران گاه همان میکند که سنبل الطیب با گربه سانان!
اگر به قول اخوان ثالث نازنین"پاییز پادشاه فصل ها"است پس بهار چیست؟!..لابد عروس یا ملکه ی فصل ها!!
ببخشید که اینگونه بی ربط شده ام
شادم از این که چشمه ی نوشتارتان می خروشد و میتراود این روزها
هر چه هست از دولت حضور "او"ست لابد
وجودش بی بلا
یادم می آید به در کوفتن هایم را که کجایید..چرا چیزی نمینگارید..و حالا...
دلتان گرم باد .
گاهی ره بلا در پیش گرفتن می ارزد به نشستن در هزار کنج سلامت
نهراسید و نهراسانیدش!
سلام دوست!
به گمان این حقیر سراپا تقصیر ؛ این شعر حضرت مولانا ؛ وام گرفته از پاره غزلی ناتمام از قلمدان الشعرا می باشد که سالها بعد ؛ شیخ الرییس ابوعلی سینا آن را دستمایه ی تحقیقاتی نمود که طبیبان امروزی به آن وازکتومی می گویند.
با کسب رخصت و اجازت از درگاه حاج میتی ِ پر معرفت و مغفرت ؛ شعر مذبور را جا می کنیم به شما :
از من گریز اینک ؛ تا در بلا نیفتی
گفتم بهت بگویم یکوخت نگی نگفتی
از من گریز و چیزم ؛ تا جر نخورده ای تو!
اصلن چرا نشستی بر روی این کلفتی؟
هرقدر با تو گفتم اصلن نداده ای گوش
باز آمدی نشستی ؛ بر روی چیز ِ مفتی!
تا آمدی نشستی ؛ سـُر خوردی و دو پایت
آمد به سمت ِ بیضه ! نه یک به یک ! که جفتی!!!!
اسپرمهای من را ؛ بی سر وَ دُم نمودی
گشتم عقیم دیوث!! ای دست و پا چلفتی.
رقصی چنین، میانه میدانم آرزو است.......
راز همه سرگشتگی های آدمی در همین ترک بلاست...
که من نیز که چنین گویم خود عافیتطلبیام چونان دیگران....
که بزم و باری است صحنه عاشقی که هرکه بلاجوی تر، مقربتر....به یار....هرکه میخواهد باشد یار..
قاعده بازی است...نزدکی، از بلا خیزد
سلام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
زندگی همین بلا هاست !
خیره کشی ست ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کس اش نگوید تدبیر خون بها کن...
گفتم آه از دل دیوانه ...
وای من دیوانه این شعرم