به خواهرک ام که شعر می خواست...



شعر گفتن درد می خواه اد و من این روزها دردم نمی آی اد. به سرخوشی زده ام دل را که دل درد نگیرم دیگر. یکی می گفت: دل ام که درد گرفت یاد دندان ام افتادم. کندم اش و به دورش افکندم. راست می گفت. اما دل کندن هم داستانی ست پر آب چشم...

به ابن الوقتی، و نه البته صوفی گری، روزگار می گذران ام. بی اندیشه فردایی که نمی‌دان‌ام هست یا خود فریبی ست دیگر. روزها و سال هاست که به بی فردایی زیسته ام. عادت ام شده و ترک اش هم درد دارد. می بینی؟ انگار همه جا درد دارد و درد می بارد از هر سطری که سیاه می شود. خودش شعری شده و بی خبرم من...

شعرم برای تو که شعر می خواستی و  نداشت ام...



نظرات 18 + ارسال نظر
فاطمه شمیم یار چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ

سلامممم
حس می کنم...همیشه ریشه درد ها یه جور ربط داره به دوست داشتن ها و رازهای دل....درگیر دلت که نباشی دردی حس نمی کنی شاید....خالی میشی از درد و حس..
شعر هم که نگی جناب....خودت بهترک می دانی راز دردهات کجاست......
روز گارت به سامان.....

جزیره چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ

سلام
بی اندیشه ی فردا زیستن خیلی خوبه که. خوب نیست؟

برادر همه جمله هات پارادوکس داشت، به نظر من درد نداشتن خوبه، به فردا فکر نکردن و در حال زندگی کردن خوبه ولی لحنت یه جوریه که انگار راضی نیستی از این بی دردی . درست میگم؟

نمیدونم این ارزو که ایشالله هیچ وقت درد نداشته باشی و دوست داری یا نه؟

جزیره چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ب.ظ

راستی ی ی ی بزار یه خاطره که برا خودم خیلی هیجان انگیز بود و برات تعریف کنم:
دیشب مشاعره ی شبکه 4 بین 4تا کوچولو بود .فک کن سناشون 13،14 و دوتا دیگه شون 10 ساله بودن. یعنی دیشب وقتی پسر بچه شعر مولانا خوند اشکم در اومد اینقدر غبطه خوردم به حالشووووووووووووووووون. اینقدر دوس داشتم تو بچگی م شعر و شاعری رو. ولی هیچ وقت کسی به هنر فکر نمیکرد تو خونمون. هنر فقط ختم میشد به کلاسهای فوق برنامه، بی خیال بقیه ی حرفام چون میشه درددل.(نوشتم ولی پاک کردم)
فقط اینو بگم که خیلی ذوق کردم دیشب. حالا چرا اینا رو گفتم ؟چون یکم حس کردم محیط اینجا فرهنگیه ،گفتم بگم دیگه

طاهره چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ

کلامت از همیشه شعرتر بود.... شعری که نسرودی و من شنیدمش.... دردی که نگفتی و من دیدمش.... شعر خواستم چون می دانمت.... شعر ناسروده ات نوای آشنایی داشت... مثل آن سالها که نی می‌زدی....همان سال هایی که داغ بر دل و پیشانی زدند.... خاطرت هست؟؟؟؟؟
شعر خواستم تا دوباره پیدا شوی.... تا دوباره پیدا شوم.....
مهربانیت را سپاس.... توانم بیش از این نیست....
شعرت از همیشه شعرتر بود.... به گوش جان شنیدم...

نیما چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ب.ظ

وقتی که با فکر بی فردایی زندگی کنی ، حسابت با روزگار معلومه. من چی بگم که آخر شب به خودم میگم ایشالا فردا . این فردای لعنتی خودش هم درد است و فکرش هم درد. همان بهتر که این یکی رو کندی انداختی دور استاد پژوم !

محسن باقرلو چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ

آره حاج آقا اینجوریاس
شعر بی درد و زخم نمیاد ...

مرضیه چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

خیلی زیبا بود... مثل خود درد بود که جایی زیر پوست در جریان داره . ندیدم کسی انقدر لطیف و زیرکانه از درد بگه و من از پشت سطر هاش انقدر شفاف لبخند تلخش رو ببینم...

وری وری لایک به کامنت طاره .خواهرک مهربون شما

رضا فتوحی چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ

نمی دانی چه اندازه دل تنگ شنیدت و خواندت هستم...
خوب باشی و آرام اما نه بی درد...

از خاک کمتریم پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ق.ظ http://dusty.blogsky.com/

خوب.................یادم از سعی آمد که فرمود:
گفتم آهن‌دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا!دور نیک‌نامی رفت
نوبت عاشقی است!یک‌چندی

از خاک کمتریم پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ http://dusty.blogsky.com/

و البته از باب یاداوری به خودم:
"مرد را دردی اگرباشد،خوش است!

محبوب پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 ق.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

اینجوریاس استاد

جزیره پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااام
پون دوستان اینجا اهل شعر و ادب هستن گفتم این شعرو که جدیدا یه دوست بم داد و خیلی هم زیبا بود به نظرم رو اینجا بنویسم، شرمنده اگه بی ربطه دیگه." راستی اون مشاعره هم شبکه 4 نبود شبکه اموزش بود، دیشب متوجه شدم"



هرگز نخواستم که بگویم تورا چه قدر

عاشق شدم؟ چه وقت؟چگونه؟ چرا؟ چه قدر؟!

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو

از ابتدای ساده این ماجرا چه قدر ـ

من را شکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت!

من را چرا شکست؟ چرا ساخت؟ یا چه قدر...؟

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود حسی از آن ابتدا چه قدر

مانند پیچکی که بپیچد به روح من

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا ... چه قدر ـ

تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چه قدر ـ

خوبست با تو،با همه بی وفائیت

قلبم گرفته است،نپرس از کجا؟ چه قدر؟!

قلبم گرفته است،سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چه قدر...

از : نغمه مستشار نظامی

پریسا جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ http://parisaeftekhar.blogfa.com

من که باورم نمی کنم بی درد باشید
آگاهی ، دانستن و درکل اندیشیدن درد داره ، دل بستن و دل کندن و دل دادن و بی دلی هم درد داره ، ولی بعید می دونم کسی که لذت اندیشیدن با وجود همه دردهاش رو چشیده باشه بتونه دیگه وارد وادی اندیشه نشه ، داستان دل هم هکذا

پریسا جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ق.ظ http://parisaeftekhar.blogfa.com

راستی سلام

حسین ایلخانی جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ http://www.481370.blogfa.com

به قول معروف
زندگی تلخ ترین خواب من است
خسته ام خسته از این خواب بلند
موفق و پایدار باشین...

پونه جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ب.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

چه تلخ.....

آوا یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ق.ظ

از درد ِزیادمبتلا به بی دردی گشتیم....سرمای
زمستانی وقتی به مغز استخوان برسدباخود
کرختی و بی حسی می آورد .آن هم نه از
نوع موضعیش ......بی حسی ِ فراگیر و
ماندنی که تا مرز بی دردی می برد
یاحق...

پیشی یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ب.ظ http://pishinebesht.blogsky.com

"مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بی دردی علاجش آتش است"! من نمی دونم این مزخرفات رو کی می گه آخه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد