راه می افت‌ام...



چاره ای نیست. دستان لرزان‌ام را به دیوار بن بست کاه‌گلی کوچه‌باغ پاییزی‌ام می سای‌ام و راه می افت‌ام. شاید هنوز جاده ای باشد و به سرزمین‌های خاک و باران خورده شمالی‌ام بخوان اد. نیستی را که راهی نبود، باشد تا زیستن را باشد...

ویران‌خانه نهان فریاد آبادی می زند. گوش‌ باید سپردش تا آشکار نکرده فریادش را. نشنوم شاید به قهر راه خود گیرد و بی خانه‌ام گذارد در این شهر...


«...

و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند


بی نجوای انگشتان ات


فقط


و جهان از هر سلامی خالی ست...»



هذیان زمستان...

به سال‌های غروب، به پرچین‌های خشک، به هزار هزار یاس بی‌امید، به پیچ و خم‌های نیندیشیده راه، به انتظار نداشته...انتظارت می‌کش‌ام...

یخ کرده‌ام به آفتاب زمستانی. جان‌ام،رمق‌ام... جان‌ام، دل‌ام... همه بر باد توست که نمی‌وزد...

بادی نمی وزد و من هنوز سردم است...

چه نیستی‌ای می‌بارد... چه مرگی زوزه می‌کشد... های‌هوی این همه زمستان پای می‌کوبد به سرور بر‌باد‌‌رفتن‌ام...


«من سردم است

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواه‌ام شد

...

ای یار! ای یگانه ترین یار!

آن شراب

مگر چند ساله بود؟»




برای آن که خالی‌های‌ات را پر نکرد...



روزهای نیم ابری و نیم آفتابی تلخ و دل‌گیرند. تا نوری به هوا هست چشم‌ات به انتظار حادثه‌ای که نمی‌آید همه جا می‌دود. مغرب که می‌دمد مایوسی و خسته و هنوز هیچ‌کس نیامده...

توقف کرده‌ام این روزها و انگار بی‌حسی مداومی را می چش‌ام. نه خیالی نه غمی نه شادی ‌ای. هیچ نیست. میت قبرستان فراموش شده ای را می مان‌ام که زیر خروارها خاک و خاک‌برگ جارو نشده خفته است با چشم‌های باز...

رهایی میسرت نیست. دست و پا می‌زنی که چه؟




عید عاشقان...

 

 

دشمن خویش‌ایم و یار آن‌که ما را می کشد
غرق دریای‌ایم و ما را موج دریا می کشد
زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می ده‌ایم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می کشد
خویش فربه می نمای‌ایم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد  

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد... 

 

واروم آن جا بیفت ام پیش او 

پیش آن صدر نکو اندیش او 

گوی ام افکندم به پیش ات جان خویش 

زنده کن یا سر ببر ما را چو میش 

کشته و مرده به پیش ات ای قمر 

به که شاه زندگان جای دگر... 

 

یا کرامی اذبحوا هذا البقر 

ان اردتم حشر ارواح النظر... 

 

                                        (حضرت مولانا ) 

 

خوب ایم... همین...




دل‌ات که خوش می‌شود و تن به یله‌گی و آسایش می‌دهی گمان‌ات می‌رود که به مقصود رسیده‌ای و آرامشی را جسته‌ای که روزها در طلب‌اش دست به آسمان داشت‌ایم. لختی که بگذرد دل‌ات برای دل‌تنگی‌های‌ات، دل‌مرده‌گی‌های‌ات، غریبی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌های‌ات تنگ می‌شود انگار. برای سال‌ها و روزها که این‌گونه زیسته ای و خو کرده ای به ثانیه‌های‌اش...

ننال‌ایم روزگارمان نمی‌گذرد. دنیا هم که به کام باشد گویی کام دل فراهم نیست. روزهای خوبی‌ست. مثل زیبایی‌های شهر فرنگ که همیشه گفته‌ام خوب است اما از آن ما نیست، این خوشی‌ها هم از آن ما نیست. غریب می‌شویم. دل‌مان می‌گیرد. آسمان‌مان انگار همیشه ابری‌ست...