هیچ ندادیم و هیچ نستاندیم. عمری به پای هم سوخت ایم و سوزاندیم و همه بر باد...
بی یادی رفت اند. بی وداعی حتی. گفتنی ها بود اما گوش هایی دیگر شنیدشان. با ما نگفت اند...
بهتی بر جای مانده تنها. نه حسرتی و آهی و دریغی. فاجعه بی رحم تر و نامنتظرتر از آن بود که غمی و نم اشکی بدرقه اش کن ایم...
افسون زده گانی را ماننده ایم که طوفان حادثه ای بیخ هر چه درخت آبادی شان را از جای برکند و تا هیچ روز چشم انتظاری بهارشان به انجام نیاید...
چه بر می آیدمان؟ گزیری نیست...
...
...
...
مرگ تنها ماهیتی است که از آن گریزی نیست...
و همین ناگزیر و ناگریز بودنشه که زندگی ها ی ما رو به این شکل درآورده و حتی بهش شکل داده...
یادشون گرامی.همه ی رفتگان.
منم همیشه یاد اون زلزله می افتم.شروع تلخی بود برای زمستان اون سال.
آنان که رفته اند،کاش میدانستند که ما را نیز هوای رفتن بود با آنان.
قرار نبود هر چه قرار نیست باشد قرار بر بیقراری بود و بس ..
سلامممم
...آخ امان و صد امان....از
گفتنی ها بود اما گوش هایی دیگر شنیدشان....
معرکه بود جناب پژوم...هوای دل رو بهم میریزه اساسی......
همه ء این ها می گذرد و تنها
می ماند عمری حسرت و
اندوه از ناگفته ها...وسوزش
اشکی که هرازگاهی از یاد
آوری نامی و خاطره ای از
گوشه ء چشم رقصان به
پایین می ریزد...........
یاحق...
بهتی مانده بر جای , نه حسرتی و آهی و دریغی ...
سلام بزرگوار . امان از اینهمه دلتنگی ... امان از اینهمه بی قراری ....
برقرار باشید و آرامش قرین لحظه هایتان .
سلام رفیق
بهار هم می آید...
چه به انتظارش نشسته باشی و چه در حال و هوای پاییزی ات مانده باشی...
سلام دوست: گفتم شاید این مناسب باشد اینجا را:
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی
...
(احمد شاملو)
...قول نیز در یاد است دوست جان..این روزها دنیا به گرفتاری خاصی گرفتارم کرده...خلاص که شدم و دست به سرش که کردم..چشم..
نه انکه آدم سرخوشی باشم دیدم به جهان این نیست ..ولی دیدگاهم به آدمیان در این جهان می تواند این باشد
نمی دونم چی بگم ... فقط می دونم خیلی حس بدی دارم از خوندن این پستت...
ما تو این دنیا فقط دلمون رو به رفاقتامون و همدلی های دوستانه خوش کردیم، اگه یاران هم بروند بی هیچ وداعی و حتی حرفی ... دیگر دلخوشی نمی ماند... خدا عاقبتمان را به خیر کند
هنوز داغیم ... من از اون لجظه ی سرد شدن می ترسم....وقتی که می فهمم چه چیزهایی رو از دست دادم
سلام رفیق هنوز و همیشه ام ... چقدر رضا خوب گفته که ...
بهار هم می آید...
چه به انتظارش نشسته باشی و چه در حال و هوای پاییزی ات مانده باشی...
چه سوکی بود..چه سوکی....روزهایی که مرگ آب و نان ما بود در روزنامه و باید گزارش مینوشتم از مرگهای چنین سوزناک.....وقتی از خاکشان درآوردیم، نمایش دادیم و دوباره و این بار همراه با یادشان دوباره زیر خاکشان کردیم...بعد هرکه رفت سر کار خودش...همین...
چقدر تلخ بود-
تازه حکمت بازی های کودکی را می فهمم
زووووووووووووو تمرین این روزهای نفس گیر بود . . .
مرثیه گفتن را هیچ وقت نیاموختم.... همیشه و همیشه تنها اشک بوده که بی صدا و حتی بدون دم برآوردنی جاری بوده .....
مرثیه ات زیبا بود
و....... البته که اشکهای مرا جاری کرد
او که رفت ، یار نبود
به اشتباه یار خواندیمش ...
مشکل از گوش همیشه نامحرم ما بود یا چه نمی دانم...راست می گویید گفتنی هایی بود...
حکایتی است این... قاصدک اخوان زمزمه این روزهاست....
به نظر من هم کامنت آقای فتوحی خیلی مناسب پست شما بود
تلخه اما به طرز عجیبی واقعیته ...
سلام
غرض از مزاحمت عرض ادب بود و فیض بردن از نوشته زیبایتان
ارادات دارم قربان
هیچ چیزی جز نگاه کردن و حسرت خوردن و آه کشیدن ازمون بر نیاد یه وقتایی !
سلام جناب
چقدر رفیع...چقدر بهت آور...چه پر شور...چه بی رمق...
چقدر آشنا بود این ..چقدر...
سلام
خودت جواب خودت رو دادی
با همه ی این حرف هاُ بازم جواب اون شعر بغل وبلاگته
خنک آن قمار بازی...
می دونم که می دونید چی می گم.
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم فضای اتاق برای پرواز کافی نبود
سلام جناب
کجایید؟
کماکان خرامان در کوچه ی یادش؟
یا ابری گرفته در آسمان خیالش؟
هر چه هستید بر این منزل نیز نگاهی..نیم نگاهی..که یاران دق الباب می کنند..و چشم انتظارند
حاجی جون یه تکون ... حاجی جون دو تکون ...
صدای باد لای درختان کاج
بگوش میرسد...این یعنی
زندگی جاریست حتی اگر
در کوچه ساران رهگذری
طی ِ طریق نکند.........
درب زمستان کم کَمَک
بسته میشود......نود
کوله ء سنگین از تهی
اش را برگرفته.......
لبخند ِ گرم میخواهد
چشم انتظارش مَنِه
برایش دستخطی
توشه ء راه نما....
منتظر است......
منتظریم.........
یاحق...
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
سلام
این کامنت صرفا جهت یاداوریه تاریخه
برادر جان کجایی؟سلامتیت آرزومونه
سلام مجدد
خیلی وخت است که دیگر صاب خانه آپ نمی فرماید؟
دل و دماغ را یکجا ندارد؟
هرجاکه هستید موفق باشید
خیلی چیزا خیلی سختی......اما گریزی نیست!
به روز کردم.
تصحیح:خیلی چیزا خیلی سخته!