با سایه ات...

 

باز خانه وامی گذارم و می روم. خانه را که تو می آمدی و می رفتی.«گوش ام به راه تا که خبر می دهد ز دوست؟»

زیر اندک نور آخرین شب این خانه و آواز که می‌پیچد به یاد بر باد رفته‌گی‌ام. سیگاری بگیران‌ام می‌نشیند بر جان و خاطره ای جان‌گزا می شود از دیگر شبی چون دیگر شب‌ها.

بی رمق سایه های نیمه شب‌ات که زیر همین اندک نورها می‌چرخیدی در این حوالی یادت هست؟ یادم هست. یقین می‌گویی یادم تو را فراموش... 

 شرط را باخته‌ام و همه چیز را، می‌بینی؟ می بینی‌ام؟ همین‌جا هست‌ام که تو بودی. که می‌آمدی و هنوزم هزار هزار افسوس بر دل است که می رفتی. که یک بار رفتن ات را آمدنی نبود و می‌دانست ام و می دانستی. تو به‌تر از من و من تلخ‌تر از تو... 

خانه را وا می گذارم و می روم. کجا نمی دان ام. می روم اما... 

 

 

 

 

بی آن که بدانیم پر از سایه ی دردیم
ما لحظه ی آبستن عصیان و نبردیم

در خویش خزیدیم و دل آشوبه گرفتیم
لبریز سکوتیم، ولی نعره نوردیم

با باد دویدیم و به باران نرسیدیم
چون شاخه شکستیم، ولی گریه نکردیم

همزاد بهاریم و پر از شوق شکفتن
هرچند خزاندیده و پژمرده و زردیم

خورشید به خاکسترمان خیره نمی شد
بر سفره ی آتش ننشستیم که سردیم

خنجر به جگر خورده ترین قوم زمینیم
ماندیم که شاید بپذیرید که مردیم
از ما که بریدید ولی پیش شما هم
کاری که خدا با دل ما کرد نکردیم... 

 

                                            (حسن اوجانی)