به آفتاب سلامی دوباره...

 

 

 شاید قرار باشد باز زندگی کن‌ایم. همین هوا را نفس بزن‌ایم و همین زمین را راه برویم. پای لنگان راه به جایی نمی برد. 

ردپاها را باران بهار برده و زمین خیس، این بار نه اشک و آه که باران و خنکی می‌تراود از کوچه ها. 

وقتی خوب باشد همه چیز باز دست‌ات می‌رود به نوشتن. سیاه مشقی دیگر می‌کنی و این بار شاید از رنگی دیگر. رنگ‌ها مهم نیست‌اند، شاید رنگ‌ها بتوان دید در همین سیاهی‌ها... 

 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:11 ب.ظ

سلامم
خوشحال کننده و عالی..
رنگ‌ها مهم نیست‌اند، شاید رنگ‌ها بتوان دید در همین سیاهی‌ها... اصلا شاید رنگ نو مشق کرد


سلام دوست...
آمدن‌تان و دوستی‌تان خوش‌حال کننده است و عالی‌تر...

آوا سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:27 ب.ظ

چه قدر خوب و عالی.....این تراوت
بدین خانه هم رسیده .....و بوی
خوشش از سرتاسر آن قابل
استشمام است...عمر ِخوب
بودن لحظه هایتان دراز باد...
یاحق...

سلام دوست...
همیشه بوی خوش‌تان بر مشام نازنین...

جزیره سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام حاج اقا
چه خوب که پررنگ شدید تو به روز شده ها و چقدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددر خوب که اینقدر حس خوب داشت پستتون
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود. تو پستای قبلیتون واقعن نمیدونستم چی باید بگم ولی این یکی....
خیلیییییییییییییییییییییییییییی خوب بود. خوشحالم که همه چیز خوب است و دعا میکنم همیشه همه چیز خوب باشد که دعای نشدنی ای هم نیست. مگه تا الان که خیلی روزا بد بوده ،نشده؟خب از الان به بعد خیلی روزها خوب باشه. هوم؟
خوب باشید انشالله

سلام دوست...
شاید باشد. کسی چه می داند؟
ان شاءالله...

مرضیه سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ب.ظ http://bglife.blogsky.com

چه خوب که خوبید... از قرار معلوم باید منتظر کلی پست زیبا باشیم

سلام مرضیه بانو...
شما و انتظار پست زیبا از ما؟ آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد؟

از خاک کمتریم سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ب.ظ http://dusty.blogsky.com/

در همین زمین!
دست بردار رفیق! دست بردار....

سلام جان رفیق...
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفت‌‌‌ام...

دکولته بانو چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ق.ظ

خدا رو شکر رفیق ...
وقتی خوب باشد همه چیز، باز دست‌ات می‌رود به نوشتن ...
اگه آپدیتتو دیده بودم ... امشب بهت می زنگیدم و صدای شادتو می شنیدم ...
کاش زیاد شن اون خنده های از ته دلت ...

سلام دوست ترین...
مشتاق‌ام به شنیدن صدای‌ات. حال خوب و بد نمی شناسد رفاقت...

طاهره چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ق.ظ

به همین رنگ هایی که در سیاهی ها دوانیده شده دل خوش میکنیم. اصلا شاید بالاتر از سیاهی هم رنگی باشد.
مجالی نیست.باید به راه زد.

سلام جان خواهر...
دل‌خوشی نیست تنها. هوا خوش است و روزگار هم. مجال هم زیاد است. به راه بزن‌ایم؟

رضا فتوحی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:23 ق.ظ

سلام
این پستت رو که خوندم یاد خنده های از ته دلت افتادم...
دلم تنگ شده برای خنده هات رفیق...

سلام...
به چرک می نشیند خنده
به نوار زخم بندی‌اش ار ببندی...

فرزانه چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

سلااااااام
یعنی هر چند وقت یه بار ان شاء الله تعالی قراره بنویسید؟! (این یه سوال فلسفی بود):)

سلام دوست خوب...
خدا خواست می نویس‌ایم زیاد و پشت سر هم. اما این نوشته‌هّا را آن قدر و ارزش نیست که چشم‌انتظاری را شایسته باشد...

از خاک کمتریم چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ http://dusty.blogsky.com/

دوست جان!..خود که آفرید گفت: همانا!شما را در رنج آفریدیم و تو و این کمترین نیز نیک می دانیم و اگر نیک هم ندانیم باقی ایام نیک‌فهممان خواهد کرد که:
"آخرین برگ سفرنامهء باران
این است
که
زمین چرکین است"..این دو فرض را می دانیم اما این را نیز که: او خود مهر آفرید تا حتی بر زخم‌های پامان بر سنگلاخ و بر سنگِ پای‌آزار نیز می‌توان نیک نگریست! تا عبور اسان شود و دل بهره‌ها برد از شیرینی و شطح عشق، که دل سیاه نشود و سیه‌روز ...بر مهرها و دوستی ها! درود، که اگر نبود، دق‌آور بود این عالم که گفت:
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود"...سخنت را رسانید نسیم صدیق و صادق صبح؛ خاکساریم...
باشد تا فرصتی دوست جان...خوب باش که روزگار غدار، شاد می‌شود به ناشادی اهل دل...

بدین اسرار که بر می گشایی به سطرهای‌ات دل می‌بری از هر که می‌خواند. سخن‌ات را نقیضی نمی دان‌ام اما...

آرشمیرزا چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:10 ب.ظ


بعضی سیاهی ها ! سرخی ِ مستانه ی جنون دارند در میان خود !
کافیست بکاوی و ببینی !

.

سلام بر آرش میرزا...
نگاه دیگرگونه‌تان همواره ستودنی‌ست...

پریسا چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ب.ظ http://parisaeftekhar.blogfa.com

سلام

حیف آفتاب بهار نبود؟
خوش آمدید :)

سلام نازنین...
آفتاب بهار بّ نوای تنبور خوش می شود. نمی شود؟

Amir پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ق.ظ

حضرت والا اینهمه خوشبینی اونم برای چند نخجیر از شما بعیده!
نکنه صید شاهانه زدیدید؟!!!

سلام...
چه بگوی‌ایم عزیز دل. ما خورد صیدیم به کمند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد