نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...
حال و هوای اعتدالین را همیشه دوست می داشته ام. بهار و پاییز را...
از نوروز و عید کردن و سنت های اش اما همیشه گریزان بوده ام و این را دوستان ام نیک می دان اند.
این بهار اما نوایی به گوش ام طنین می اندازد و گویی بیت الغزل زبان و ذهن ام شده.
شنیده اید این دل انگیز آواز را با صدای استاد شجریان لابد. این روزها به گوش ام سخت آشناست. با همه ظرافت ها و تحریرهای دلکش اش. بشنوید حتما اگر نشنیده اید. دست و دل لینک دادن و آپلود کردن ام نیست. آسان می شود شنید اما اگر طالب اید...
بخواهیم و نخواهیم این جاییم و در این هوا نفس می زنیم. همه جا صدا و بوی عید می آید و ستیز بی سرانجام است و تسلیم ناگزیر. گاه امر بر خودم هم مشتبه است ...گویا عید شده و بهاری دیگر رسیده...
غوغای عید اما اندک فرصت لمس همین حال و هوا را که دوست اش می دارم هم از من می گیرد.
سطرهایم آشفته اند و هیچ رشته ای گویی کلمات ام را از میان نمی گذرد. حکایت درون است و حسب حال. ایرادی وارد نیست که راقم را هم نه پیوستگی ست و نه وابستگی...
شاملو می خوان ام:
از بهار حظ تماشایی نچشیدیم
که قفس باغ را پژمرده می کند...
دل آزردگی به بند کشیده شدن یاران را شاید مرهمی نمی توانست باشد جز شاملوی بزرگ. که خواندن اش در هنگامه این دردها و رنج ها هماره تسلایی بوده.
اما کاش این درد را تسلایی نباشد و در دل زنده بماند تا روز سبز پیروزی ...
نثار نفس های دردمند رادمردانی که به جرم همان "نه" بزرگ در بندند و ما در انتظار که از ثمره جهادشان نصیبی بریم و چون همیشه تماشاگران شرم سار تاریخ باشیم...
قصیده برای انسان ماه بهمن
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
...
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
...
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□