هجرت...

 

 

 

هیچ گاه خیال هجرت از این سرزمین به خاطرم نگذشته بس که هزار بستگی و تعلق است مرا به جزء‌ جزء هر آن‌چه دارم و هست و گوارا و ناگوارش را به جان دوست می‌دارم. انگار هزار بند و رسن آویخته باشند بر پای‌ام از گوشه گوشه این خاک که در آن زیسته‌ام، هیچ خیال جای به جای شدن‌ام نیست. 

بوی وطن‌دوستی و خاک‌پرستی نیاید از این‌ها که گفت‌ام. آن‌‌ها که خوب می‌شناسندم می‌دان‌اند که هیچ‌ام سر آشتی نیست با این گونه اندیشیدن‌ها . سبب تنها این است که راضی‌ام به هر چه دارم و هست و دل‌بسته به هرچه بر من گذشته حتی رنج‌هایی که جان‌ام را می‌فرسای‌اند. 

در این سال‌ها و این روزها که دوستان‌ام یکی یکی ساز سفر کوک کرده‌ و رفته‌اند یا می‌روند، حتی آشفتگی تنها ماندن و دل‌تنگی سبب نشده که به فکر رفتن، حتی همین نزدیکی‌ها بیفت‌ام.  

بر آن‌ام که می‌توان همین‌جا خوب و آرام چنان که دل‌خواه است زیست. 

شاید باری دیگر از لذت‌های کوچک زیستن نوشت‌ام همین‌جا...   

 

 

مشق شب...

 

 

 

«مشق شب» فیلمی‌ست از عباس کیارستمی. به واسطه این‌که چندان اهل سینما و هنر هفتم نیست‌ام نام‌اش را هم نشنیده بودم. بر سبیل تصادف نیمه شبی با دوستان تماشای‌اش کردیم. 

می گوی‌‌اند ما ناگزیر به دو گونه با متن برخورد می کن‌ایم. گاه به دنبال حقیقت‌ایم و گاه خود را در سطرها می جوی‌ایم. مشق شب از آن دست متن‌ها بود که تمام خود را می‌شد در آن جست. تمام ناکامی‌ها و رنج‌هایی که برآیندش نسلی‌ست که ما‌ایم. 

نسلی که تشویق را نمی‌دانست و با تنبیه بارآمد. که مقهور قدرت بود و ارزش‌های تحمیل شده از سوی آن. که نمی‌توانست و اگر می توانست هم نمی‌خواست کامی بجوید و لذتی بچشد و بر فرض محال هم که می جست و می چش‌اید عذاب وجدان خرده لذت پنهانی را که به هزار مشقت و رنج برده بود حرام‌اش می کرد. بسیار باید گریست بر نسلی که ماایم و هنوز هم به هزار اندیشه و تقلا هیچ امید رهایی‌مان نمی رود.. 

آن نیمه شب را هم چون بسیاری دیگر شب‌ها به هزار زور و جبر چشم به هم نهادم. «مشق شب» را اگر یافت‌اید حتما تماشا کن‌اید... 

 

 

به آفتاب سلامی دوباره...

 

 

 شاید قرار باشد باز زندگی کن‌ایم. همین هوا را نفس بزن‌ایم و همین زمین را راه برویم. پای لنگان راه به جایی نمی برد. 

ردپاها را باران بهار برده و زمین خیس، این بار نه اشک و آه که باران و خنکی می‌تراود از کوچه ها. 

وقتی خوب باشد همه چیز باز دست‌ات می‌رود به نوشتن. سیاه مشقی دیگر می‌کنی و این بار شاید از رنگی دیگر. رنگ‌ها مهم نیست‌اند، شاید رنگ‌ها بتوان دید در همین سیاهی‌ها... 

 

 

یاد بعضی نفرات...

 

 

 

این چند سطر که شیرزاد نازنین روزی نگاشته و کیامهر یادمان آورد امشب بارانی‌مان کرد... 

 

بهار که بیایید دیگر رفته ام. بهار بهانهء رفتن است. حق با هدهد است که می گفت:

 

رفتن زیباتر است. ماندن شکوهی ندارد. آن هم پشت این سنگریزه های طلب.

گیرم که ماندم . باز بال زدم . توی خاک و خاطره . توی گذشته وگل.گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم. بال های بسته اما طعم اوجرا کی خواهند چشید؟

می روم. باید رفت. در خون تپیده و پرپر. سیمرغ مرغان را در خون تپیده تر دوست دارد.

 

هدهد بود که ابن را به من گفت.

 

راستی اگر دیگر نیامدم یعنی که آتش گرفته ام. یعنی که شعله ورم! یعنی که سوختم. یعنی خاکسترم را هم باد برده است.

می روم اما هر جا که رسیدم پری به یادگار برایت خواهم گذاشت. می دانم این کمترین شرط جوانمردی است.

 

بدرود رفیق روز های بی قراریم!

قرارمان اما در حوالی قاف. پشت آشیانهء سیمرغ. آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد.