همین پاییز آمده بودی و بوی هوایات همین بود که هست. آسمان همین بود و زمین. برگ خشکی هم روی زمینات نبود مثل همین روزها که نیست.
این حرفها مال قدیم بود. همین پیادهروها را که راه بروی خوب میگویندت که باید دور بریزی این همه خیال هرچه بودهای و دیدهای را. که دیگر نه پاییزها زردند و نه برگها نارنجی. باشاند هم نای خش و خشیشان زیر پاهایات نیست.
میگفتامات... همین پاییز آمده بودی و من شیدایی میکردم و رسوایی میخریدم آمدنات را. اول مهر را خوش فالی زده بودم که اول مهر است میانمان و دیدی چه آسان نبود؟
امسال زود سردمان شد. گفتام آتشمان که خاک شود همین میشود. سرما جان و استخوانمان را میسوزد. سوز سرما اگر به کوچههایات، که حالا دور شدهاند، آمد بدان که راست میگفتامات جان رفیق... این پاییزهای ناهنگام را بسیار سرمازدگی کشیدهام...