مسافری یا مقیم...




«...
و پیوسته در خانقاه بسته داشتی، چون مسافر به در خانقاه رسیدی، او در پس در آمدی و گفتی: مسافری یا مقیم؟ اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست، که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم، آن گاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود...»
                                                                                               
                                                                      (تذکره الاولیاء، ذکر ممشاد دینوری)



...




گاهی می خواهی حرفی بزنی و می بینی که بسیار بهتر گفته اندش و سکوت...
به تر همان را نقل کنی ...



دلم کپک زده آه

که سطری بنویسم از تنگی دل
همچون مهتاب زده ای از قبیله آرش بر چکاد صخر ه ای

زهِِ جان کشیده تا بُنِ گوش

به رها کردنِ فریادِ آخرین...

کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی
همچون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
و بر سکوب وداع اش به زبان می آوری
هنگامی که قطاریان
آخرین سوت اش را بدمد
...
سطری، شطری، شعری
نجوایی یا فریادی گلو دَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که چرا فریاد؟
یا با چه مایه از نیاز؟

...


(احمد شاملو)




همین پاییز...

 

 

 

همین پاییز آمده بودی  و بوی هوای‌ات همین بود که هست. آسمان همین بود و زمین. برگ خشکی هم روی زمین‌ات نبود مثل همین روزها که نیست. 

این حرف‌ها مال قدیم بود. همین پیاده‌روها را که راه بروی خوب می‌گویندت که باید دور بریزی این همه خیال هرچه بوده‌ای و دیده‌ای را. که دیگر نه پاییزها زردند و نه برگ‌ها نارنجی. باش‌اند هم نای خش و خشی‌شان زیر پاهای‌ات نیست. 

می‌گفت‌ام‌ات... همین پاییز آمده بودی و من شیدایی می‌کردم و رسوایی می‌خریدم آمدن‌ات را. اول مهر را خوش فالی زده بودم که اول مهر است میان‌مان و دیدی چه آسان نبود؟ 

امسال زود سردمان شد. گفت‌ام آتش‌مان که خاک شود همین می‌شود. سرما جان و استخوان‌مان را می‌سوزد. سوز سرما اگر به کوچه‌های‌ات، که حالا دور شده‌اند، آمد بدان که راست می‌گفت‌ام‌ات جان رفیق... این پاییزهای ناهنگام را بسیار سرمازدگی کشیده‌ام... 

 

 

 

بود آیا که در میکده ها بگشای‌اند...

                           

                 حلول هلال مبارک رمضان کریم شاد باد. 

 

 

شعری‌ست از حضرت خداوندگار و وصف‌الحال نزار ما این روزها...

 

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کُشد آن گاه کِشاند
چو دَم میش نماند ز دَم خود کندش پٌر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیاب‌اید مثال‌اش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند ؟
هله خاموش که بی گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند.. 

 

 


 

پی نوشت: این پست و این شعر تقدیم به رضا فتوحی... که مهربان است و یار... 

 

زیر پوست شهر...

 

 

ساعت ۱:۳۰ پس از نیمه شب. میدان فردوسی... 

 

گوشه شمال غربی: 

یک نفر که جنسیت‌اش چندان معلوم نیست کنار خیابان ایستاده و انبوه ماشین و موتورسیکلت در رقابتی تنگاتنگ بوق و فریاد راه انداخته‌اند... 

 

گوشه جنوب غربی: 

یک نفر که دیگر قیافه‌اش چندان به آدمی‌زاده نمی‌ماند سیخی فرو کرده و از صندوق صدقات اسکناس بیرون می‌آورد. نگاه هیچ‌کس را نمی‌بیند. کاملا آرام و مطمئن... 

 

گوشه جنوب شرقی: 

یک نفر زیر اندازی گسترده و روی‌اش تا بخواهی الکل و وافور و قس علی هذا در معرض دید است. نادیدنی‌ها را خودتان خیال کن‌اید... 

 

گوشه شمال شرقی: 

ترجیح دادیم نرویم. تا این‌جا جان به در بردیم. باقی را شاید این‌گونه خوش‌اقبالی نصیب نشد.... 

 

این‌ها مشاهدات بنده است از یک شب در یک میدان مرکزی این شهر. این همه شب را در این همه میدان و محله فرعی این کلان‌شهر خود بخوان‌اید...