بودنات در شهر غنیمتیست شاعر! هر چند از آن من نباشی. صدای قدم زدن هایات در خیابانی که من دوستاش می داشتام و دوستترش میدارم برای جاپای تو، جاپای قدمهای تو...
آسوده راه را رج میزدیم بی آنکه بدانایم به کجا میبرندمان پیادهروها. آشنایی؟ سبکسری؟ آسودگی؟
من به کلامی واله بودم که دانه دانه سرشارم میکرد. شکی را از من میربود که به سالها لانه کرده بود در گیجگاهام. شاید یقینام بودی که راه میرفتی زیر درختان سبکسر پیادهروهای خیابانی که من دوستاش میداشتام و دوستترش میدارم. برای جاپای تو، جاپای قدمهای تو...
...
گفتی شعری نمیگویی و شعر آمد از انگشتانام بر صفحهات. شعر میشوم با تو. خرمن خرمن غزل می بافام که بیایی. مثنوی به پایات میریزم که هفتاد من غم از من ربودی...
به شاعرانگیات ... شعر میجوشاد از جهانام
...
لیلای دیر آمده
هوای جنونام به سر است...
پوچ است دست راست، پوچ است دست چپ
بازیت مسخرهست، هرگز نمیبرم...
سالها که از سرمان میگذرند انگار آدمی دیگر میشویم. آنقدر فرق می کنیم که گاهی بازیافتن تصویری هم از آن چه بودیم برای مان دشوار است و صعب.
گاه به همه آن چه گفتندمان و نشنیدیم میرسیم و به پای فشردنهامان بر آنچه میاندیشیدیم میخندیم و گاه پشیمانی...
دیگر نشانی نیست از آن همه شر و شور و تهور و بیباکی که وجودمان را مالامال میکرد. ترس است یا حزم نمیدانم، اما هر چه هست گریزی نیست از اینگونه بودنمان.
هیچگاه پشیمان آنچه کرده ام و حسرتدار آنچه بر من رفته نیستم. بگذریم از آنکه سودم نمیبخشد، همه را لازم میدانم برای رسیدنام به اینجا که اکنون ایستادهام.
کاش هیچام انگشت گزیدن به حسرت نصیب نشود که دردی بی درمان است و جانام میفرساید. کاش روزها به آرامی بگذرد تا خزانی آرامتر...
نباشد روزت سیاه است و تار. بهانه ای می خواهی برای برخاستن ات هر صبح و به بستر خوابیدن ات هرشام. دل ات هوایی می شود به شنیدن هر آوازی. نمی شود؟
زنگار می گیرد و بیرون نمی شود. دل مرده زنده کردن اش مسیحی می خواهد که هزاران سال است از مصلوبی اش می گذرد. دوا و درمان اش نیست. تو وامانده ای و زخم های ات که به چرک و خوناب اندرند.
هوای دل بوی پاییزش می آید. برگ ریز برگ ریز. عصرهای پاییز که می شود دست ات دست می جوید که بگیرد غم های اش را و پیاده راه برود. دستی نیست. این را تنها تو می دانی و دل ات که عصرها گذرانده با تنهایی پاییزی...
باران که می زن اد...
به باران که می زنی...
هیچ می دانی که دیگر دل ام را گرو نداری؟
خمار آلوده چشم
پنجره ام را به خیابان ات که می گشای ام
رد پایی نیست
،نه خانی آمده
نه خانی رفته،
کوچه ام آرام و بی صداست
و تو انگار نیامده بودی
_ نبودن ات این را نجوایی می کن اد به گوش ام _
از کوچه خاکی های باران خورده بوی تو می آم اد
موسیقای گام های تو بود صدای اش
که دیگر نیستی…باران که می آم اد
تو که می آم ادی
و من که می رفت ام برای هر گام رفتن ات
اکنون ایستاده ام چون سنگی بر گذرگاه
پای ام نزنی عابر شبانه کوچه های ام!
که از یاد می بری ام...
از یاد برده ای ام...
از یاد می روی ام...
از یاد...
از یاد...
از یاد...