هوس قمار دیگر...

 

 

باری...  

       

         دل در این برهوت 

                            

                                    دیگرگونه چشم اندازی می طلبد... 

  

 

 

 

 

به خسته گی تو از حرف های فلسفی ام...

 

 

دل ام اندکی ساده گی می خواه اد. می خواه ام دورِ دور باش ام از این پیچیده گی ها که از آن من نیست. بازی نمی دان ام. بازنده می شوم هر بار که به بازی می گیری ام. گفته بودم ات. نگفته بودم؟

نازنین... هوای دل ات را می دان ام. دل خودم را هم. به سیگاری قناعت کرده ام و سکوت که بر دود سفیدش سوار شوم تا آسمان های تو که بیزاری از بوی سیگارم. 

پای که می فشارم دوست داشتن ام را می رمانی ام. بودن ام را قدردان باش که قدر بودن می دان ام ات و خوب می دانی. همین است که خیال ات تختِ تخت است و من هر روز بر خود می لرزم ... 

کنارم که باشی عصرهای مان خوب است. این را هر شب گفته بودی و من دل خوشِ گفته های ات. چای می ریزیم. صدای ساز می آید و بوی سماور و من سیگار می کش ام. می دان ام آن قدرها هم که می گویی بدت نمی آید از بوی سیگارم. با بخار چای بوی توتون خوش می شود. تو این را هم می دانی که بارها بوی ام کشیده ای در عصرهای خوب چای و سیگار. نکشیده ای؟ 

 

 

راه می افت‌ام...



چاره ای نیست. دستان لرزان‌ام را به دیوار بن بست کاه‌گلی کوچه‌باغ پاییزی‌ام می سای‌ام و راه می افت‌ام. شاید هنوز جاده ای باشد و به سرزمین‌های خاک و باران خورده شمالی‌ام بخوان اد. نیستی را که راهی نبود، باشد تا زیستن را باشد...

ویران‌خانه نهان فریاد آبادی می زند. گوش‌ باید سپردش تا آشکار نکرده فریادش را. نشنوم شاید به قهر راه خود گیرد و بی خانه‌ام گذارد در این شهر...


«...

و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند


بی نجوای انگشتان ات


فقط


و جهان از هر سلامی خالی ست...»



هذیان زمستان...

به سال‌های غروب، به پرچین‌های خشک، به هزار هزار یاس بی‌امید، به پیچ و خم‌های نیندیشیده راه، به انتظار نداشته...انتظارت می‌کش‌ام...

یخ کرده‌ام به آفتاب زمستانی. جان‌ام،رمق‌ام... جان‌ام، دل‌ام... همه بر باد توست که نمی‌وزد...

بادی نمی وزد و من هنوز سردم است...

چه نیستی‌ای می‌بارد... چه مرگی زوزه می‌کشد... های‌هوی این همه زمستان پای می‌کوبد به سرور بر‌باد‌‌رفتن‌ام...


«من سردم است

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواه‌ام شد

...

ای یار! ای یگانه ترین یار!

آن شراب

مگر چند ساله بود؟»




برای آن که خالی‌های‌ات را پر نکرد...



روزهای نیم ابری و نیم آفتابی تلخ و دل‌گیرند. تا نوری به هوا هست چشم‌ات به انتظار حادثه‌ای که نمی‌آید همه جا می‌دود. مغرب که می‌دمد مایوسی و خسته و هنوز هیچ‌کس نیامده...

توقف کرده‌ام این روزها و انگار بی‌حسی مداومی را می چش‌ام. نه خیالی نه غمی نه شادی ‌ای. هیچ نیست. میت قبرستان فراموش شده ای را می مان‌ام که زیر خروارها خاک و خاک‌برگ جارو نشده خفته است با چشم‌های باز...

رهایی میسرت نیست. دست و پا می‌زنی که چه؟