عید عاشقان...

 

 

دشمن خویش‌ایم و یار آن‌که ما را می کشد
غرق دریای‌ایم و ما را موج دریا می کشد
زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می ده‌ایم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می کشد
خویش فربه می نمای‌ایم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد  

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد... 

 

واروم آن جا بیفت ام پیش او 

پیش آن صدر نکو اندیش او 

گوی ام افکندم به پیش ات جان خویش 

زنده کن یا سر ببر ما را چو میش 

کشته و مرده به پیش ات ای قمر 

به که شاه زندگان جای دگر... 

 

یا کرامی اذبحوا هذا البقر 

ان اردتم حشر ارواح النظر... 

 

                                        (حضرت مولانا ) 

 

خوب ایم... همین...




دل‌ات که خوش می‌شود و تن به یله‌گی و آسایش می‌دهی گمان‌ات می‌رود که به مقصود رسیده‌ای و آرامشی را جسته‌ای که روزها در طلب‌اش دست به آسمان داشت‌ایم. لختی که بگذرد دل‌ات برای دل‌تنگی‌های‌ات، دل‌مرده‌گی‌های‌ات، غریبی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌های‌ات تنگ می‌شود انگار. برای سال‌ها و روزها که این‌گونه زیسته ای و خو کرده ای به ثانیه‌های‌اش...

ننال‌ایم روزگارمان نمی‌گذرد. دنیا هم که به کام باشد گویی کام دل فراهم نیست. روزهای خوبی‌ست. مثل زیبایی‌های شهر فرنگ که همیشه گفته‌ام خوب است اما از آن ما نیست، این خوشی‌ها هم از آن ما نیست. غریب می‌شویم. دل‌مان می‌گیرد. آسمان‌مان انگار همیشه ابری‌ست...



به قذافی و آن ها که از پی اش می روند...

 

 ...

 

فغان! که سرگذشت ما

سرود بی اعتقاد سربازان تو بود

که از فتح قلعه روسپیان

                                باز می آمدند.

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،

که مادران سیاه پوش

ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ

هنوز از سجاده ها

                        سر بر نگرفته اند!  

  

 


  

پی نوشت: این پست کیامر نازنین حال به حال ام کرد امشب. قلم اش سبز...

  

 

 

 

به خواهرک ام که شعر می خواست...



شعر گفتن درد می خواه اد و من این روزها دردم نمی آی اد. به سرخوشی زده ام دل را که دل درد نگیرم دیگر. یکی می گفت: دل ام که درد گرفت یاد دندان ام افتادم. کندم اش و به دورش افکندم. راست می گفت. اما دل کندن هم داستانی ست پر آب چشم...

به ابن الوقتی، و نه البته صوفی گری، روزگار می گذران ام. بی اندیشه فردایی که نمی‌دان‌ام هست یا خود فریبی ست دیگر. روزها و سال هاست که به بی فردایی زیسته ام. عادت ام شده و ترک اش هم درد دارد. می بینی؟ انگار همه جا درد دارد و درد می بارد از هر سطری که سیاه می شود. خودش شعری شده و بی خبرم من...

شعرم برای تو که شعر می خواستی و  نداشت ام...



عید آمد و عید آمد... یاری که رمید آمد...




                            چنان به موی تو آشفته‌ام، به بوی تو مست...


                           که نیست ام خبر از هر چه در دو عالم هست

                               دگر به روی کس ام دیده بر نمی‌باشد

                              خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

                                                     ...

                            خوش است نام تو بردن، ولی دریغ بود

                       در این سخن که بخواه اند برد دست به دست