به همین سادگی می شود یک نفر را دیگر هیچ وقت ندید..


خانم بزرگ صفای زندگی بود. یادش همیشه هست. سه  سالی می گذرد که نیست. یک شب اما نمی شود که به خواب ام نیای‌اد و من به رویا، دست کم، زنده اش نبین‌ام...

داستان تکراری‌ست. تا بود قدرش ندانست‌ام و رفت و حسرت بر دل‌ام. یادم از روزهایی می آی‌اد که به عالم کودکی هر روز نذری می دادم برای نرفتن‌اش و زنده ماندن‌اش که بر روزهای عمرش زیاده شود. هر بیماری‌اش هراسی هول‌ناک بود به دل ‌م و امیدها به دل می پروراندم برای همیشه ماندن‌اش...

نماند و رفت...

امشب خبر پرکشیدن مادربزرگ کیامهر مهربان‌مان که آمد دل‌ام رفت. می دان‌ا‌‌‌‌‌‌‌م حال‌اش را و گریه های‌اش را .که بر خاطرات و  روزهای رفته می گری‌اد و آن که هیچ‌گاه دوباره دیدن‌اش میسر نیست. تلخی قصه همین است. به همین سادگی می شود یک نفر را دیگر هیچ‌وقت ندید...



برای روزی که می گوی اند به دنیا آمده ام...



من بیست و هفت سال خودم را دویده ام

تازه به نقطه ی نرسیدن رسیده ام

می ترس ام از خودم که شبیه ام به هیچ کس

از ترس توی آینه آدم ندیده ام

حتی حواس پرتی ی من مضحک است که

دیروز کفش لنگه به لنگه خریده ام

من که خودم نخواستم عا شق شوم،فقط

حالی نمی شود به دل ورپریده ام

این لقمه هم برای مگس ها،نخواست ام

یک عنکبوت مرده ی درخود تنیده ام

###

این دردهای مسخره تقدیر من نبود

من بیشتر از آن چه که باید کشیده ام

بابا ول ام کنید! سرم درد می کند

حتی هوای دور و برم درد می کند

زیر فشار طعنه و گوشه کنایه و

زخم زبان تان کمرم درد می کند

از اینکه گفته اید تو شاعر نمی شوی

مضمون شعرهای ترم درد می کند

نامه رسان عشق شما بوده ام، اگر

تا استخوان بال و پرم درد می کند

پس هیج جا نمی روم؛ آخر نمی شود

پاهای مانده از سفرم درد می کند

دیگر قسم نمی خورم، از بس که خورده ام

روح شکسته ی پدرم درد می کند

###

طبل چرندیات نکوبید،بس کنید!

سلول های مغز سرم درد می کند...





پی نوشت: شاعر را نشناخت ام. بی نام و نشان سروده بود. فقط نام (محمد علی) زیر شعرش بود...




یادداشتی ست از حسن اوجانی که دل ام را برد این نیمه شبی...

غریب نوشته ای ست با واژگانی که گویا درد واژه اند و از نهان گاهی ژرف بر آمده...



هوا سرد نیست اما عجیب لرز کرده ام. همیشه پیش طوفان نامریی حضورت کم آورده ام اما این سگ لرز غریب دیگر نوبر است..

پسرک یله و بی ژست نشسته لب جدول سیمانی و آکورد گرفته. سوای از سیملرزه های دلپذیر گیتارش،صدایش هم بدک نیست.ب ه دل مینشیند. می ایستم کنارش  رو به پارکینگ.

این بغضمرگ شدنها یکی از همین روزهاست که کار دستم بدهد. با خودم فکر میکنم پیش روی خاطرات تلخ و شیرینمان انگار اسماعیل شده ام که به قربانگاه میبرندش و این تیغ کند و زنگاری گلوی خسته ام را اره کش میکند. این شاهرگ انگار ساخته شده برای همین رنج بی منتها.اما خیالی نیست.گیرم که امروز هم اتفاقی دیده باشمت اما همین هم برای این جنازه غنیمتی است..

حالم خوش نیست.باقی راه را به این امید گز میکنم که زودتر برسم خانه و زیر دوش آب داغ یک دل سیر گریه کنم.انگار فقط اینجاست که کسی کاری به کار آدم ندارد.

توی همان دفتر سبز رنگی که پیش خودت نگه داشتی برایت نوشته بودم. نوشته بودم که سقف آرزوهای من آنقدرها هم بلند نیست که نشود چراغی ازش آویخت. نه اینکه تو کم کسی باشی اما آرامش هم نباید اینقدرها کیمیا باشد جانکم. حالا گیرم این آرامش کنار تو باشد. امروز دوباره به این فکر میکردم که آب از آب دنیا تکان میخورد اگر...؟

بگذریم گندم بانو. تو که خوب باشی گور بابای دنیای آدمکها. شقیقه هایم نبض تندی گرفته.ضربان جمجمه ام را با تیک تیک راهنمای ماشین تنظیم میکنم. بازی مضحکی است اما حواسم را از درد کشنده اش پرت میکند. حوصله ام برای این ناله نوشتنها تنگ شده...

باید بخوابم...

                                                              (اسفند ۸۹)



یار عیسوی مذهب، میل مذهب ما کن
یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصارا کن
هم رهم به مسجد آ، مومن و مسلمان شو
یا مرا ببر با خود، ساکن کلیسا کن
کاسه ی سرم کشتی، هر دو دیده ام طوفان

ناخدا بیا بنشین، سیر موج دریا کن...


با صدای دریا دادور بشنویدش... دنیایی ست...


                              یار عیسوی مذهب



پی نوشت: متاسفانه لینکی نیافت ام که نبسته باشندش.


                      یار عیسوی مذهب (یو تیوب)







برای او که مرگ اش سرودی شد جاودانه...

هفت روز می گذرد از شهادت بزرگ بانویی که ادامه تاریخ مان بود. ردپای بزرگ مردانی را می‌پیمود که از شنیدن نام آوری های شان هم نصیبی نمی توان ایم ببریم. همچون آنان بودن را که فاتحه ای خوانده ایم و تمام...

به روضه خوان ها می گوی ام و گریه کن ها... به آن ها می گوی ام که عمری سر در گریبان حماقت تاریخی شان فروبرده اند و نیمی از سال های عمر منحوس شان به لاطائلاتی از این دست می گذرد که فلان را مظلومانه شهید کردند و سم ستوران بر جنازه ها راندند و فلان را پهلو شکست اند و شبانه به خاک کردند. به آن ها می گوی ام که آرزوی حقیر و دست نیافتنی شان عقب گرد تاریخی ست که کنار آن باش اند و با این بجنگ اند که تنها نمان اد و مظلوم جان نده اد...

تفو و لعنت نثار غیرت ناداشته و ندیده تان می کن ام که رو به روی حسینیه ارشاد و در لواسان نبودید. که در حسینیه ها و چلوخوران سالانه تان خوب زار می زن اید و اطوار گوناگون و شکلک های غریب تان شهره عالم است.کربلا و مدینه را هم می دان ام که می روید. با ایمن ترین و آسوده ترین تورهای مسافرتی به صفا و عشرت و سوغات...

آری... گویا آبی از آب تکان نخورد و همه نشسته ایم که این گونه جنایت کن اند و کک مان نگزد. به همین آسانی آخرین میراث های مردی و مردانگی و ملی و مذهبی مان را درو می کن اند و هیچ نمی‌شود...

جنایت و سخافت زیاد دیده ایم اما گویی این یکی رنگی دیگر داشت. خونین تر و سیاه تر از بسیاری رذالت ها که کرده اند...


من

درد در رگان ام

حسرت در استخوان ام

چیزی نظیرِ آتش در جان ام

                                   پیچید.

سرتاسرِ وجودِ مرا

                       گویی

چیزی به هم فشرد

تا قطره یی به تفته گیِ خورشید

جوشید از دو چشم ام...