مجال بی رحمانه اندک بود
و واقعه سخت نامنتظر...
شیرزاد طلعتی نازنین درگذشت...
به همین سادگی و غم باری...
پی نوشت: به همراه دوستان عصر برای تسلیت می رویم خدمت مریم بانو. خواست اید همراه مان شوید تماس بگیرید
یادمان نرفته باشد که قهرمانان مان به بندند و ما روزگار میگذرانیم. کاش بی یادشان نباشیم و روزگارمان بی هوده نگذرد که برای ما به بندشان افکنده اند و به پای آن چه ما میخواستیم و به ظاهر دست مان نداد نشسته اند...
حنجره مردان سبز زخمی فریادهایی ست که برای آزادی سردادند و این روزها، به خیال، دهان هاشان را بسته اند... یادمان نرود...
می دان اند و می دان ایم که این سیلاب را سر باز ایستادن نیست. این روزها آهسته تر راه می پیماید اما پیوسته... روزی که چندان دیر هم نیست صخره شکن خواهد تاخت. نظری اگر به تاریخ افکن ایم چندان دیر و دورمان نمی نماید...
شاید همین تنها یاد کردن و گفتن کافی نباشد اما بی شک لازم است و باری به دوش ما که مانده ایم و هنوز دهان مان را نبسته اند...
درود بر دو رهبر سبز آزادی
مادر تنها بود که برای نفس های اش می مردم. که تنهایی اش را نمیتوان ام آسوده ببین ام. یا شاید تنهایی خودم را... نمی دان ام...
چه قدر تشنه ایم برای گفتن و شنیدن. چه قدر حرف هست که میخواهیم بزنیم. شاید این تنهایی ها دیگر آسان دست ندهد که ساعت ها به درد دل گفتن و از دل شنیدن مان بگذرد.
هراس ام است از روزهای نبودن مادر که هیچ دوست ندارم دست دهد. لحظات اش را می خواه ام قدر بدان ام که می گذرند و شاید روزی حسرت بماند بر دل.. کاش نیاید آن روزها...
مرور می کن ام روزگارانی که کنار هم گذرانده یم و او بیشتر از من به یادش است... که مرا به روزهایی از آن روزگار توان دانستن و به یاد سپردن نبود و او را بود و چه گفته ها و ناگفته ها هست از همه آن روزهای به باد رفته که دیگر نمی آیند...
حسرتی و اندوهی شاید بماند در دل و اشکی که می خواهد فرود بیاید از گوشه چشم و غرور مضحک ام امان اش نمی دهد و در جای اش میخشکاند...
روزگار غریبی ست...
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...
حال و هوای اعتدالین را همیشه دوست می داشته ام. بهار و پاییز را...
از نوروز و عید کردن و سنت های اش اما همیشه گریزان بوده ام و این را دوستان ام نیک می دان اند.
این بهار اما نوایی به گوش ام طنین می اندازد و گویی بیت الغزل زبان و ذهن ام شده.
شنیده اید این دل انگیز آواز را با صدای استاد شجریان لابد. این روزها به گوش ام سخت آشناست. با همه ظرافت ها و تحریرهای دلکش اش. بشنوید حتما اگر نشنیده اید. دست و دل لینک دادن و آپلود کردن ام نیست. آسان می شود شنید اما اگر طالب اید...
بخواهیم و نخواهیم این جاییم و در این هوا نفس می زنیم. همه جا صدا و بوی عید می آید و ستیز بی سرانجام است و تسلیم ناگزیر. گاه امر بر خودم هم مشتبه است ...گویا عید شده و بهاری دیگر رسیده...
غوغای عید اما اندک فرصت لمس همین حال و هوا را که دوست اش می دارم هم از من می گیرد.
سطرهایم آشفته اند و هیچ رشته ای گویی کلمات ام را از میان نمی گذرد. حکایت درون است و حسب حال. ایرادی وارد نیست که راقم را هم نه پیوستگی ست و نه وابستگی...
شاملو می خوان ام:
از بهار حظ تماشایی نچشیدیم
که قفس باغ را پژمرده می کند...
دل آزردگی به بند کشیده شدن یاران را شاید مرهمی نمی توانست باشد جز شاملوی بزرگ. که خواندن اش در هنگامه این دردها و رنج ها هماره تسلایی بوده.
اما کاش این درد را تسلایی نباشد و در دل زنده بماند تا روز سبز پیروزی ...
نثار نفس های دردمند رادمردانی که به جرم همان "نه" بزرگ در بندند و ما در انتظار که از ثمره جهادشان نصیبی بریم و چون همیشه تماشاگران شرم سار تاریخ باشیم...
قصیده برای انسان ماه بهمن
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
...
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
...
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□