که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی...



هست اند هنوز آدم هایی که «اهل سر»اند.در این وانفسا گاهی نسیمی وزیدن می‌گیرد که بذر امیدی به دل می کارد. این روزها باورت نمی شود کسی از «اهل سر» هنوز پیدای اش شود. 

قحطی فهمیدن و دانستن است انگار. فریاد می کنی و نمی دان اند. چه رسد ناگفته ها را. همین است که تا اهل سری می بینی شوری به پا می شود در دل ات آن سرش ناپیدا...

از راهی دراز آمده بودم که هیچ کس از آن نمی دانست. چون همیشه یک راست و بی فاصله به سراغ سیاه مشق ام رفت ام. دوستان آب روان ملاطفت ها کرده بودند به بیت شعری که نگاشته بودم. دست شان درست. یکی به خال زده بود:« رقصی چنین میانه میدان ام آرزوست... »

به یقین این را هم می دانستی که «یک دست جام باده و یک دست زلف یار...».

نمی دانستی؟


  




                                      از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی


                                      بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن









دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست...




بودن‌ات در شهر غنیمتی‌ست شاعر! هر چند از آن من نباشی. صدای قدم زدن های‌ات در خیابانی که من دوست‌اش می داشت‌ام و دوست‌ترش می‌دارم برای جاپای تو، جاپای قدم‌های تو...

آسوده راه را رج می‌زدیم بی آن‌که بدان‌ایم به کجا می‌برندمان پیاده‌روها. آشنایی؟ سبک‌سری؟ آسودگی؟

من به کلامی واله بودم  که دانه دانه سرشارم می‌کرد. شکی را از من می‌ربود که به سال‌ها لانه کرده بود در گیج‌گاه‌ام. شاید یقین‌ام بودی که راه می‌رفتی زیر درختان سبک‌سر پیاده‌روهای خیابانی که من دوست‌اش می‌داشت‌ام و دوست‌ترش می‌دارم. برای جاپای تو، جاپای قدم‌های تو...

...

گفتی شعری نمی‌گویی و شعر آمد از انگشتان‌ام بر صفحه‌ات. شعر می‌شوم با تو. خرمن خرمن غزل می باف‌ام که بیایی. مثنوی به پای‌ات می‌ریزم که هفتاد من غم از من ربودی...

به شاعرانگی‌ات ... شعر می‌جوش‌اد از جهان‌ام

...

لیلای دیر آمده

هوای جنون‌ام به سر است...



 

طرز بازی ام بنگر، شیوه قمارم بین...



                            پوچ است دست راست، پوچ است دست چپ

                              


                                بازی‌ت مسخره‌ست، هرگز نمی‌برم...













گذر عمر...



سال‌ها که از سرمان می‌گذرند انگار آدمی دیگر می‌شویم. آن‌قدر فرق می کنیم که گاهی بازیافتن تصویری هم از آن چه بودیم برای مان دشوار است و صعب.

گاه به همه آن چه گفتندمان و نشنیدیم می‌رسیم و به پای‌ فشردن‌هامان بر آن‌چه می‌اندیشیدیم می‌خندیم و گاه پشیمانی...

دیگر نشانی نیست از آن همه شر و شور و تهور و بی‌باکی که وجودمان را مالامال می‌کرد. ترس است یا حزم نمی‌دانم، اما هر چه هست گریزی نیست از این‌گونه بودن‌مان.

هیچ‌گاه پشیمان آن‌چه کرده ام و حسرت‌دار آن‌چه بر من رفته نیستم. بگذریم از آن‌که سودم نمی‌بخشد، همه را لازم می‌دانم برای رسیدن‌ام به این‌جا که اکنون ایستاده‌ام.

کاش هیچ‌ام انگشت گزیدن به حسرت نصیب نشود که دردی بی درمان است و جان‌ام  می‌فرساید. کاش روزها به آرامی بگذرد تا خزانی آرام‌تر...